رها و رونده این بار چون پرنده
#بخواب هلیا دود دیدگانت را آزار میدهد دیگر نگاه هیچکس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد ....چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ شب از من خالیست هلیا ... شب از من و تصویر پروانه ها خالیست هلیا...
#میان بیگانگی و یگانگی هزاران خانه است ...آنکس که غریب نیست شاید دوست نباشد ....آنها میخواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند مینشینند تا بنای تو فرو بریزد آنگاه فرارسنده ی نجات بخش هستند ...تتو رانگین میکنند در حلقه ی گذشتهایشان ...... و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت .......بر فراز گردابی که تو واپسین لحظه ها را در آن احساس میکنی می چرخند و فریاد می زنند من! من ! من ! من !....باید وجودت در میان توده ی مواج و جوشان سپاس معدوم شود...از یاد مران که اینگونه شناسایی ها بیشتر از عداوت انسان را خاک میکند ......
#آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن " از دیدگاه آنهاست....
#هلیا به یاد داشته باش که ما از هر آنچه حصار افرین بود گریخته ایم...........................................
#گریز اصل زندگیست .... گریز از هر انچه که اجبار راتوجیه میکند...#آه هلیا ...چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست ....ذلت رایگان ترین هدیه ی هر پناهیست که میتوان جست..
#هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی باز میگردم که زمین خوردگی ضمیر اوست...................................
#تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی ها آسانتر است
#سکوت اثبات تهی بودن نمیکند ...............
#من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک...... من میخواستم با دوست داشتن زندگی کنم کودکانه ساده و روستایی ..من از دوست داشتن فقط لحظه ها را میخواستم.....
آرامم..گله ای نیست.. اشکی نیست...بغضی نیست.. بهانه ای نیست... انتظاری نیست.. این روزها تنها آرامم..یک وحشی آرام..آنقدر آرام که به جنون چندین ساله ام شک کرده ام..آنقدر آرام که وقتی چرخ می خورد می خندد می رقصدبا هر پیچ و تاب غرقم کند در خیالی که پر از حرف هاییست که از گلو اعدام می شوند..آرام شبیه مرگ اما نه مرگ کسانی که نبودند و آمدند, دوست شدند...گرم شدند..مهر شدند...یار شدند..بد شدند...سرد شدند...شکستن و شکسته شدند..تار شدند...محو شدند...غم شدند...بغض شدند..اشک شدند..آه شدند.. و با هزار و یک سوال بی جواب گم شدند...
دلم کمی مردن می خواهد شاید در آغوش خدا احساس پاک تری بیدار شد....
سلام علاقهی خوبم
علاقهجان من
خوبی؟
میگویم،
به حرمتِ آنچه که از ما رفته و عمرش میمانیم،
بیا سالِ تازه را جوری دیگر شروع کنیم
هر روز را روزِ آخر وُ
هر هفته را هفتهی آخر وُ
هر ماه را
آخرین ماه،
برای دوباره شروع شدن بدانیم!
هی هر روز را به هم تبریک بگوییم وُ
هی هر ماه را
به هم سلام
و هر سال بیشتر عاشق هم باشیم وهمدیگر را
بیشتر دوست داشته باشیم
و هی به هم بگوییم:
سلام.
حالِ تازه مبارک
سالِ تازه قشنگ باشه...
"افشین صالحی"
انگار ادمها تمام انرژی و ذوق و شوقشان را جمع میکنند فقط برای همین روزهای اخر سال...
و فردا دوباره همه چیز برمیگردد به روز اولش : خیابان های خلوت , مغازه های خاموش , کوچه های سوت و کور و آدمهای مرده :(
کاش همه ی روزهای سال مثل همین روزهای آخرش بود پر جنب و جوش , پر امید و زنده
اگر امیدی به پیشرفت این مملکت داشته باشیم تنها راه حزبی عمل کردن است...
اینکه چه تفکری داشته باشید (اصولگرا یا اصلاح طلب یا...) به خود شما مربوط است اما وقتی که یک فرد خود را کاندیدای مستقل اعلام میکند یعنی معلوم نیست این فرد شتر است یا مرغ ..شمال است یا جنوب.. باد از هر سمت و سویی وزید او نیز به همان جهت .... پیشنهاد من اینست که فارغ از هر نسبت فامیلی و آشنایی به لیست احزاب رای بدهید تا این مملکت به تدریج دارای یک ساختار حزبی شود و" احزاب مسئول عملکرد افرادشان باشند"....
پ.ن1: در هیچ کجای دنیا رای دادن به معنای مشروعیت بخشیدن به وضع حاکم نیست
پ.ن2:شما چه رأی بدهید چه ندهید انتخابات پرشور جلوه داده خواهد شد.
پ.ن3:حاکمان بد را شهروندان خوبی انتخاب میکنند که در انتخابات شرکت نمیکنند..
پ.ن4:من مجبورم به لیست احزاب رأی بدهم ... این تمرینیست برای دموکراسی و نه خود دموکراسی
#نوشته های من شهروند معمولی و یک رأی دهنده ی معمولی
لحظه به لحظه ی آن روزی که بابا برای آزادی آرش و زینب به پلاک 100 رفته بود را به خاطر دارم ترجیح داده بودم تنها در خانه بمانم یادم می آمد که خانم جان گفته بود برای حفظ جان کسی که دوست دارید آیه الکرسی بخوانید....اما ایه الکرسی ارامم نمیکرد....آن روز در آن تنهایی آشوب وار بلند بلند دعای داریوش بزرگ را می خواندم و هی خودم را گول می زدم که "گیرم که می برید گیرم که می زنید با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟ " امروز دوباره یک غم بزرگ در زل زدن های بابا به کاغذ کاهی روی میز بود که چه قدر شبیه همان غم 6 سال پیش بود ..... و من درست شبیه همان 6 سال پیش شروع کردم به دعا خواندن همان دعای آن روز:
"به این کشور نیاید نه سپاه دشمن نه خشکسالی و نه دروغ و نه دروغ و نه دروغ و نه دروغ این را من از اهورا مزداوخدایان خاندان شاهی خواهانم" آمین
چشمهایش از همیشه روشنتر بود ..همین روشنی چشمهایش بود که راه قلبش را برایم روشنتر میکرد ...پیشنهاد خیابان گردی دونفره از من بود قدم زدن حالم را بهتر میکرد..خیابان ها مغازه ها آدمها حتی راننده تاکسی هایی که همیشه کنار پل رود خشک مقصد را صدا می زدند همه چیز مثل همیشه بود ...شاید هم شلوغی افکارم همه چیز را مثل همیشه می دید ... بی هیچ دلیل و منطقی دنیایم به آخر رسیده بود ...
وقتی در کافه روبه رویم نشست چشمهایش هنوز برق می زد....شوخی ها و خنده های ارامش انگار حال خرابم را موقتا بهتر می کرد...
برق چشمهایش دیوانه ام کرده بود اول انگار خسته بود ....اول انگار.....
در میان خنده هایش از سلاطون حرف زد و من اول نفهمیدم اینکه میگوید یعنی چه ....از قیافه ی گیجم بیشتر خنده اش گرفت و گفت سرطان...و من نمیفهمیدم اینکه دارد ازش حرف میزند واقعی است یا....
از اینکه اینقدر محکم بود ترسیده بودم ...هیچ چیز واقعی نبود مثل خنده های روی لبم که که هی محو می شدند اما هنوز هم میخواستند ادای خنده های او را در بیاورند .... من محکم نبودم من فقط میخواستم ادای او را در بیاورم ...من اشک می ریختم ولی باز هم مثل او میخندیدم .....