امشب میخواهم فریاد بزنم و بنویسم تا شاید دردم کمتر شود...
مینویسم از یک صندوقچه ....صندوقچه ای که باید نام آن را لعنتی گذاشت...
صندوقچه ای که این آدمها(!) به پاهایشان زنجیر کرده اند و هر روز به دنبال خود میکشانندش...
صندوقچه ای که با هر بار خوبی به کسی یک سنگ به سنگ های درونش اضافه میشود...سنگی که ابتدا یک نام بر آن حک میکنند و بعد در این صندوقچه ی لعنتی می اندازندش!!...
و تنها با پس گرفتن خوبیهایشان, هر کدام از این سنگها را از این صندوقچه ی لعنتی به بیرون می ریزند...
این صندوقچه پر باشد یا خالی , هر دو به شدت دردناک است ....
بودن با آدمهایی که در زنجیرند, خطرناک و عذاب آور است و هرچه آدمها وزنه هایشان سنگینتر و صندوقهایشان پرتر, عمیقتر شدن رابطه احمقانه تر .....
آی آدمها(!) برای رهاییتان تلاش کنید و این صندوقچه ی لعنتی را با سنگهای لعنتی ترش از یاد ببرید.....
_"خوبی کن و خوش باش به آرامش وجدان" ( فقط به آرامش وجدان)
_این روزهایم با ادمها :( .... اطرافم پر است از آدمهای هیچ ... ادامه دادن و دامن زدن به رابطه با این ادمها برایم ناخوشایند و نامطلوب است ...برای قوی شدنم کوشیدم ... آدمهایی را پس زدم که مدتی تمام روزهایم با آنها سپری میشد ..... نترسیدم و خوشحال بودم ... اما امروز کمی ترسیدم ایستادم یک قدم به عقب اما این بار ترسهایم به من شجاعت حرکت داد (و چقدر خوبند اینگونه ترسهایی که تو را به فکر فرو میبرند) ....
آی آدمها زنجیرهاتان را بگسلید و وزنه هاتان را رها کنید که این برای شما بهتر است باشد که رستگار شوید.....
