اول انگار همه چیز مثل همیشه بود .....بعدتر فهمیدم هیچ چیز سر جای خودش نبوده
چشمهایش از همیشه روشنتر بود ..همین روشنی چشمهایش بود که راه قلبش را برایم روشنتر میکرد ...پیشنهاد خیابان گردی دونفره از من بود قدم زدن حالم را بهتر میکرد..خیابان ها مغازه ها آدمها حتی راننده تاکسی هایی که همیشه کنار پل رود خشک مقصد را صدا می زدند همه چیز مثل همیشه بود ...شاید هم شلوغی افکارم همه چیز را مثل همیشه می دید ... بی هیچ دلیل و منطقی دنیایم به آخر رسیده بود ...
وقتی در کافه روبه رویم نشست چشمهایش هنوز برق می زد....شوخی ها و خنده های ارامش انگار حال خرابم را موقتا بهتر می کرد...
برق چشمهایش دیوانه ام کرده بود اول انگار خسته بود ....اول انگار.....
در میان خنده هایش از سلاطون حرف زد و من اول نفهمیدم اینکه میگوید یعنی چه ....از قیافه ی گیجم بیشتر خنده اش گرفت و گفت سرطان...و من نمیفهمیدم اینکه دارد ازش حرف میزند واقعی است یا....
از اینکه اینقدر محکم بود ترسیده بودم ...هیچ چیز واقعی نبود مثل خنده های روی لبم که که هی محو می شدند اما هنوز هم میخواستند ادای خنده های او را در بیاورند .... من محکم نبودم من فقط میخواستم ادای او را در بیاورم ...من اشک می ریختم ولی باز هم مثل او میخندیدم .....