لحظه به لحظه ی آن روزی که بابا برای آزادی آرش و زینب به پلاک 100 رفته بود را به خاطر دارم ترجیح داده بودم تنها در خانه بمانم یادم می آمد که خانم جان گفته بود برای حفظ جان کسی که دوست دارید آیه الکرسی بخوانید....اما ایه الکرسی ارامم نمیکرد....آن روز در آن تنهایی آشوب وار بلند بلند دعای داریوش بزرگ را می خواندم و هی خودم را گول می زدم که "گیرم که می برید گیرم که می زنید با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟ " امروز دوباره یک غم بزرگ در زل زدن های بابا به کاغذ کاهی روی میز بود که چه قدر شبیه همان غم 6 سال پیش بود ..... و من درست شبیه همان 6 سال پیش شروع کردم به دعا خواندن همان دعای آن روز:
"به این کشور نیاید نه سپاه دشمن نه خشکسالی و نه دروغ و نه دروغ و نه دروغ و نه دروغ این را من از اهورا مزداوخدایان خاندان شاهی خواهانم" آمین