رها و رونده

رها و رونده

آینه ای را که به ایوان می بردم از دستم افتاد شکست و هزار تکه شد.
به جای آنکه غصه بخورم مینشینم و به دقت تکه تکه ی آینه را کنار هم می چینم.
وقتی همه را میچسبانم میبینم اشتباه کرده ام و چند تکه را جا به جا گذاشته ام .
جوری که گوش هایم را جای دهانم گذاشته ام و چشمهایم تا به تاست .
چشم راستم را جای چشم چپم گذاشته ام .
دوباره مینشیم همه را جا به جا میکنم .
از نو تکه های آینه را به هم میچسبانم
از نو :) D:

پیوندها

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

نه مرادم نه مریدم / نه پیامم نه کلامم / نه سلامم نه علیکم / نه سپیدم نه سیاهم / نه چنانم که تو گویی / نه چنینم که تو خوانی / و نه آن گونه که گفتند و شنیدی / نه سمائم نه زمینم / نه به زنجیر کسی بسته ام و برده ی دینم / نه سرابم / نه برای دل تنهایی تو جام شرابم / نه گرفتار و اسیرم / نه حقیرم / نه فرستاده ی پیرم / نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم / نه جهنم نه بهشتم / چنین است سرشتم / این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم / بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم / گر به این نقطه رسیدی / به تو سر بسته و در پرده بگویم / تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را / آنچه گفتند و سرودند تو آنی / خود تو جان جهانی / گر نهانی گر عیانی / تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی / تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی / تو خود اسرار نهانی / تو خود باغ بهشتی / تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی / به تو سوگند / که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی / نه که جزئی / نه که چون اب در اندام سبویی / تو که خود اویی به خود آی / تا در خانه ی متروک هر کس ننشینی و / بجز روشنی شعشه ی پرتوی خود هیچ نبینی / و گل وصل بچینی....

                                                                                                مولانا جلال الدین محمد بلخی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۱
fateme norouzi
 Im feeling crazy with crazy
....................................................
come on now , who do you , who do you, who do you think you are
?
ha ha ha bless your soul
you really think you're in control
 

 

   
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۹
fateme norouzi


چشمهایش از همیشه روشنتر بود ..همین روشنی چشمهایش بود که راه قلبش را برایم روشنتر میکرد ...پیشنهاد خیابان گردی دونفره از من بود قدم زدن حالم را بهتر میکرد..خیابان ها مغازه ها آدمها حتی راننده تاکسی هایی که همیشه کنار پل رود خشک مقصد را صدا می زدند همه چیز مثل همیشه بود ...شاید هم شلوغی افکارم همه چیز را مثل همیشه می دید ... بی هیچ  دلیل و منطقی دنیایم به آخر رسیده بود ...

وقتی در کافه روبه رویم نشست چشمهایش هنوز برق می زد....شوخی ها و خنده های ارامش انگار حال خرابم را موقتا بهتر می کرد...

برق چشمهایش دیوانه ام کرده بود اول انگار خسته بود ....اول انگار.....

در میان خنده هایش از سلاطون حرف زد و من اول نفهمیدم اینکه میگوید یعنی چه ....از قیافه ی گیجم بیشتر خنده اش گرفت و گفت سرطان...و من نمیفهمیدم اینکه دارد ازش حرف میزند واقعی است یا....

از اینکه اینقدر محکم بود ترسیده بودم ...هیچ چیز واقعی نبود مثل خنده های روی لبم که که هی محو می شدند اما هنوز هم میخواستند ادای  خنده های او را در بیاورند .... من محکم نبودم من فقط میخواستم ادای او را در بیاورم ...من اشک می ریختم ولی باز هم مثل او میخندیدم .....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۷
fateme norouzi