بار دیگر و بار دیگر و چندین بار دیگر با نادر ابراهیمی و شهری که دوست میداشتمش
#بخواب هلیا دود دیدگانت را آزار میدهد دیگر نگاه هیچکس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد ....چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ شب از من خالیست هلیا ... شب از من و تصویر پروانه ها خالیست هلیا...
#میان بیگانگی و یگانگی هزاران خانه است ...آنکس که غریب نیست شاید دوست نباشد ....آنها میخواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند مینشینند تا بنای تو فرو بریزد آنگاه فرارسنده ی نجات بخش هستند ...تتو رانگین میکنند در حلقه ی گذشتهایشان ...... و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت .......بر فراز گردابی که تو واپسین لحظه ها را در آن احساس میکنی می چرخند و فریاد می زنند من! من ! من ! من !....باید وجودت در میان توده ی مواج و جوشان سپاس معدوم شود...از یاد مران که اینگونه شناسایی ها بیشتر از عداوت انسان را خاک میکند ......
#آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن " از دیدگاه آنهاست....
#هلیا به یاد داشته باش که ما از هر آنچه حصار افرین بود گریخته ایم...........................................
#گریز اصل زندگیست .... گریز از هر انچه که اجبار راتوجیه میکند...#آه هلیا ...چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست ....ذلت رایگان ترین هدیه ی هر پناهیست که میتوان جست..
#هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی باز میگردم که زمین خوردگی ضمیر اوست...................................
#تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی ها آسانتر است
#سکوت اثبات تهی بودن نمیکند ...............
#من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک...... من میخواستم با دوست داشتن زندگی کنم کودکانه ساده و روستایی ..من از دوست داشتن فقط لحظه ها را میخواستم.....