خود تو جان جهانی به خود ای
شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ
نه مرادم نه مریدم / نه پیامم نه کلامم / نه سلامم نه علیکم / نه سپیدم نه سیاهم / نه چنانم که تو گویی / نه چنینم که تو خوانی / و نه آن گونه که گفتند و شنیدی / نه سمائم نه زمینم / نه به زنجیر کسی بسته ام و برده ی دینم / نه سرابم / نه برای دل تنهایی تو جام شرابم / نه گرفتار و اسیرم / نه حقیرم / نه فرستاده ی پیرم / نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم / نه جهنم نه بهشتم / چنین است سرشتم / این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم / بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم / گر به این نقطه رسیدی / به تو سر بسته و در پرده بگویم / تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را / آنچه گفتند و سرودند تو آنی / خود تو جان جهانی / گر نهانی گر عیانی / تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی / تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی / تو خود اسرار نهانی / تو خود باغ بهشتی / تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی / به تو سوگند / که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی / نه که جزئی / نه که چون اب در اندام سبویی / تو که خود اویی به خود آی / تا در خانه ی متروک هر کس ننشینی و / بجز روشنی شعشه ی پرتوی خود هیچ نبینی / و گل وصل بچینی....
مولانا جلال الدین محمد بلخی
۹۴/۱۰/۱۹